سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
خواهشی دارم اگر سست، اگر بی ادبممی شود لب بگذارید کمی روی لبم؟ من مریضم و گرفتار به درد و غم عشقمی زند طعنه به آتش به خدا تاب و تبم!بوسه ای گر لب شیرین شما هدیه دهدمی نوازد به خوشی رگ به رگ هر عصبمداعش چشم شما بس که مرا هی زد و کشتپیش چشمان شما من خودِ شهر حلبم! دست و پا می زنم هر شب که نجاتم بدهید سیل گیسوی شما آمده تا خوابِ شبم تاخت زیبایی تان باختم و رام شدممن که در باور خود سخت چو اسب عربم! یک نفر آمد و عقل...
چشمانش را بسته بود.. اصلا.. تکان نمیخورد. از کنارش گذشتیمچشمم به پاهایش خوردرگ هایش مشخص بود. دستم را روی چشمان خواهر کوچکترم گذاشتم تا حداقل اگر سروصدا گذاشت، کابوس خواب را از چشمانش نگیرد.. ناگهان صدای بلند و خشن مردی که فریاد زد و کلمه ای را گفت شنیدیم.. با سرعت به داخل خرابه ای رفتیم و پنهان شدیم. رحم ندارند.. کودک و بزرگسال را نمیفهمند... هرچند.. اینجا دیگر کودکی نیست.. همان شیرخواره ها هم بزرگ شده اند در خاک و خون ...
مثل موصل شده اشغال دلم در دستتعشق، بی رحم تر از داعش و تکفیری بود...
..... نامشان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خودشان سر راه به بهشت بروند! دعوتنامهشان در دست چپشان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان میدادند!آنها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آنها من را غنیمت صدا میزدند! آن زمان دیگر نادیا نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفسهایم خون میچکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشهای بودم که حتی مومیایی هزار سالهاش ارزش ند...
گر تو زندگی کردی و هستی و اگر تو با تمام امیدت ، برای سلامت آن چیزی که خواستی ایستادی، زندگیمن شوخیست!من تو را بر دیوار اتاق میکوبم تا یادم باشد زندگی بیتعریف نیست...زندگی، بعد از حرفهاست، بعد از تنهاییهاست،بعد از تکرار هاست، بعد از غمهاست، بعد از درد هاست...زندگی بعد از تجاوزهاست....تو مثل ماه شدی برای زمین، درخشان...