سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
باید یکی باشد ...یکی که دزدانه نگاهش کنیدزدانه راه رفتنش را بپاییو دزدانه ببوسی اش و محکم بغلش کنیو در حضورش طعمِ تلخیِ قهوه ات را نفهمیباید یکی باشد ...که وقتی دلت برای مداد رنگی های کودکی ات تنگ شد ، به ناخن هایش خیره شوی و سوار بر رنگین کمانی به کودکی ات سفر کنیباید یکی باشد ...یکی که حصارِ تنهایی ات را بر هم زند و به تو بگوید که دوستَت دارمآدم است دیگرو آدمی به همین دوستَت دارم هاست که زنده است...
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از همنگاهی ربودیم و رازی نهفتیمچه خوش لحظه هایی که می خواهمت رابه شرم و خموشینگفتیم و گفتیم......
به چیدن نگاه دزدانه ات دچار شدماگر عسل نمی دهی نیش هم نزن!چرا اینقدر تو را ارزان می فروشی؟لب و چشم و زبان را باید گران خرید...
چه خوش لحظه هایی کهدزدانه از همنگاهی ربودیم و رازی نهفتیم...