سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
توپ تر از همیشهبرگشته اممحکم تر سیلی بزن آقای گذشته!من اشتباهی نکرده ام!خوشحالم که شکستمشیشه ی باورت را...«آرمان پرناک»...
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ماای ماهروی، شرم نداری ز روی ما؟:)منوچهری...
کلبه گفت : کاش آغازِ من پایانِ هیچ درختی نبود و دسته یِ تبراز شرم شکست....
هر دم نفَسم با نفَس گرم تو ،گرم استاز روی تو خورشید سرا پرده ی شرم استبا طلعت رویت شده رخشنده دل من دلهای چو سنگ از نفَست نازک و نرم استبهزاد غدیری ، شاعر کاشانی...
شرم داشتم که جلوی دختران همسایه سر بلند کنم اما قلبن نیز می خواستمبرای به آغوش کشیدن دخترک زیبای همسایه سینه چاک کنم.روزی دخترک همسایه شرم را کنار گذاشت نگاهش را به من دوختو چنان به من نزدیک شد که سینه هایش به سینه ام برخورد داشت دستی بر آنها کشیدم و آنی گرفتمشان از آن روز تاکنون دستم، مثمر به انار و لیمو شده است و هرگز فراموش نخواهم کردبوسه ی قندگونه و لب های شکرینش را.عبدالله سلیمان (مه شخه ل)برگردان: زانا کورد...
اِی کاش دَرِ دیزی ما باز نمیماند ، یا کاش که دَر گُربه کَمی شرم و حیا بود.....
چون خیالت همه شب مونس و دمساز من است شرم دارم که شکایت برم از تنهایی...
انگاه که برتو رسمبرایم بجای تمام بوسه ها اغوش ها لمس بودن ها بجای تمام دوستت دارم هایی که شرم مانع گفتن شد برایم پرتقال پوست بکن...
در فراخوان نگاهت،زود شرکت میکنمبا خیالت یک دو ساعت،خوب خلوت میکنمچشم های تو مجازی نیست اما،تاسحربا نگاه بی نظیرت،بی صدا چت میکنمچشم هایت موج دریا و،خیالت آسمانتا نگاهت میکنم،احساس لذت می کنمیک زمان میرنجی و یکبار میخندی برامدل فدای خنده های بیصدایت میکنمزل زدن درچشمهایت،اتفاقی ساده نیستاز نگاه مهربانت کسب رخصت میکنمبا خیالم همنشینی،از همه عالم جدااز تمام مردم دنیا،سوایت میکنم...کاش میشد میپریدم بی هوا در خلوتت...
ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده...
وفای ماندنت را کنار تک تک خیال بافی هایم دیدمخیالاتی که با قایق های رنگارنگ کاغذی روانه نیلِ نیلگون کردمهر بار تو را می دیدم چهره ات همانند شاخه های در هم کشیده سیب،همان قدر شیرین و زیبا با گونه هایی سرخ از شرم میخ کوب زمین بودهر بار شکوفه ای از لبخند بر لبم ظاهر میشد با نگاه های تحقیر آمیزت پر پرشان میکردی اما کمی نمیگذشت که تمام شکوفه ها را جمع میکردی و به خدمت قایق های رنگارنگ خیالم روانه نیل میکردی چقدر دیر فهمیدم که پر پر کردن شکوفه...
صد بوسه ی نداده میان دهان توستمن تشنه کام و آب خنک در دکان توستسر تا به پا زنی تو و زیباست این تضادزان شرم دخترانه که در دیدگان توستباغی تو با بنفشه ی گیسو و سرو قدیاست تن است و گونه و گل ارغوان توستخورشید رخ بپوشد و در ابر گم شوداز شرم آن سُهیل که در آسمان توستبا بوسه یی در آتش خود سوختی مراانگار آفتاب درون دهان توستاین سان که با هوای تو در خویش رفته امگویی بهار در نفس مهربان توست...
عطش این داری بگویم؛ دوستت دارمترس آنم هست نکندشرم کنی وُ بِرَوی...!...
به تو که می رسم،و گونه های گل انداخته از شرمت؛تَرَک بر می دارددر دست هایم انار!♥ لبخندت،،، می شکوفاند روحم را! سعید فلاحی (زانا کوردستانی)...
اشک خون می بارد ابروقتی عُریان میسازد با شرمنبضِ بحران زده شهر را...
نیست در آغوش من جز نفس گرم تودر پس آن بوسه ات فاش شده شرم توهر قدم از رفتنم بی تو بجا ماندن استبی تو کجا من روم وقتی هدف ماندن استهر شب و روز مقصدم سمت حریم تو بودژاله صبحگاه من وَسمه چشم تو بودچشم و دلم را سحر با هَوَست سیر کنباقی عمرِ مرا عشقی نفس گیر کن...
شرم چشمانت چه لذت بخش و جاویدانه بودآفتاب چشم تو با قلب من بیگانه بودروزها در حسرت آغوش ممنوع تو رفتعاشقی با تو به سان عاشق دیوانه بودچای کم رنگی که با تو عاشقانه نوش شدبهتر از آن جام مشروبم دراین میخانه بودتا غم از فرسنگها نزدیک میشد سمت منشانه های بی قرارت محکم و مردانه بودبا تو باران معنی پاک طراوت را چشیدبی تو پاییزم همان آغاز بی مهرانه بودماه خم شد از تماشای نجیب چشم توحکم تقدیر من وتو سخت بی شرمانه بودتار...
آقای جناب ... !گهگاهیزن قصه ات رابانویِ منصدا کن !گاهی با عجلهاسمت را که میگویدآرام بگوجانم ؟بعد می بینی چه با شرم می گویدجانت سلامتگاهی بی هیچ دلیلی برایششکلات بخرکنارش بنشین و تماشا کنبانویی را که ذوق می کنداز همان شکلاتی که باور کنشیرینش بیشتر بخاطرِدستانِ توست.آقای جناب ... !بیا یک رازِ زنانه را برایت فاش کنم :دخترها بیشتر از هرچیزسادگی را دوست دارندیک سادگی پر ازشوق هایِ کوچک و رنگیهمین ... !...
تو از هر شاهکار اصفهانی اصفهانی ترولی من بی تو از پل های تاریخی کمانی ترتب و تاب پریدن را قفس ها خوب می فهمندکبوتر هستم و رویای عشقت آسمانی ترپریشانی موهایت هزاران خون دل داردکه با پیچیدگی این داستان ها داستانی ترزمان بوسه اول، کمی باران ببارد کاشکه شرم گونه هایت زیر باران شمعدانی تربرای سالها سربسته مانده شعر لبهایتشراب اینقدر گیرا، رنگ آن هم ارغوانی ترمرا هر روز خواهد کشت موهای پریشانترها کن روسری را مرگ آسان، نا...
به این خوشیم که شام سیاه، کوتاه استچه سود؟ فرصت دیدار ماه کوتاه است.حباب آه کشید و به نیستی پیوستکه عمر، مثل بلندای آه کوتاه است.دو پلک مهلت دیدار هم به شرم گذشتچقدر وقت برای گناه کوتاه است...
اگر دستت را در دستم میگذاشتیزمستانخنده هایش را روی سرم آوار نمی کرد مگر چند قدم از هم فاصله داریمکه آرزوهایم یخ زده اند!صدایم رااز سردترین لحظه هادر آغوش بگیرشایدفاصله ها از شرم نگاهت آب شوند......
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشدکه تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشدلب تو میوه ممنوع ولی لب هایمهر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشدبا چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهرهیچکس، هیچکس اینجا به تو مانند نشدهر کسی در دل من جای خودش را داردجانشین تو در این سینه خداوند نشدخواستند از تو بگویند شبی شاعرهاعاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!...
در من بچرخدر من برقصگونه هایم از تو گلگون استو لبخندم از توشرمم از گرمای توست وچشمانم از تو خمارببینمن و تو فقط چند دقیقه در یک اتاق نفس کشیده ایم !و من این چنین مستم......
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از همنگاهی ربودیم و رازی نهفتیمچه خوش لحظه هایی که می خواهمت رابه شرم و خموشینگفتیم و گفتیم......
صوفیان وا ستدند از گرو می همه رختبنده از شرم شدم پشت درختی پنهان!...
اگر نبوسم حسرتاگر ببوسم شرمشب خجالت من از لب تو در راه است ......
شرم می گفت نگاهت نکنم ، گفتم چشمعشق میخواست ببیند نظری دعوا شد !...
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری، خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است !...
ما را به خود کردی رها شرمی نکردی از خدااکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده...
کاش جای شرم، گاهی دل به دریا می زدیماین که تنهاییم، تاوان خجالت های ماست...
دیدمت با یار بودی ، از نگاهش شوق میریختدیدمش دستت گرفته ، گو که رود از چشم میریختدیدمت بردی رخت را سمت گوشش بهر نکتهدیدمش تا نکته گفتی ، از لبانش قند میریختدیدمت بستی دو دیده غنچه کردی لعل خود رادیدمش ک بعد بوسه ، هی عرق ، هی شرم میریختدیدمت خوشحال و شادی ، هیچگاه اینطور نبودیکاش من بینا نبودم،از دو چشمم خون میریخت...
انار گونه هایت از شرم ترک برداشت وقتی دستانت را به آرامی گرفتم...
به من بتاب که سنگ سرد دره امکه کوچکمکه ذره امبه من بتابمرا زشرم مهر خویش آب کنمرا به خویش جذب کنمرا هم آفتاب کن...
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلیکه چشمش وقت ِ گُلچیدن به چشم باغبان افتد...