معشوقه بودن بلد نیستم بلد نیستم بگویم عزیزم با همه می خندم همه را می خندانم به تو که می رسم دست و پایم را گم می کنم زبانم مى میرد تمامم می میرد فقط قلبم می تپد آن هم که حرف زدن بلد نیست
و من از طعم لطیفِ خرمالوهای نارنجی رنگ، یک گِرَم مبهم ترم. از گُم شدنِ یک دختربچه در راه برگشت به مدرسه، یک کوچه پاییز ترم. من از فریادهای خسته ی باد در رقصِ درخت های آلوچه، یک وجب سکوت تر و از خانه های کاهگلیِ پهن شده در زیر...