پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک آستینم دیریک آستینم دور خیاطباشی!این چه لباسی بود برایم دوختی !؟«آرمان پرناک»...
و چگونه نشان دهمدردهای کوهمندم رابه چشمانی که دشت می بینند!!من،نقطه ای درد و دور .«آرمان پرناک»...
غمگین مشو گر ز تو دور مانده امکه با روحم در فکر تو من مانده ام ۱۴۰۱/۱۱/۱۵...
شاید دور باشی ولی دوست داشتنت هنوزنزدیک ترین حس به قلب من است...غزاله غفارزاده...
.| تو؛ هنوز هم در من نفس میکشیحتی دور... حتی دور |.[ هلیا ژیان]...
بعضی وقتهاآن قدر از خود دور می شومکه دستم به سایه ام هم نمی رسد......
در نهایت من همانمهمان نخستین شاید برای تو اولین نبودم ،ولی تو برای من اتمام این قصه عریض و طویل بودی حال من ایستاده ام .در ابد...ابدی که سرانجام من است اینجا در این سرزمین دور و روشن در این پهنای دور از اجسامدور از تمام معنی ها من ایستاده ام با حجمی از اندوه که سینه ام را میشکافت اندوهی شیرین مرا از اغما بیدار کرد من در نهایت ایستاده ام در این دور... جانمفکرم تمام بودنمتویی؛تو ...❤️...
دل ها شکسته میشوند آدم ها دور و این بین چیزی ما را به هم متصل نگه داشته است... به اسم خاطرات! نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
یک زمانی نزدیک ترین آدم زندگی ات بودم اما الان آنقدر دورم... که سراغت را از آدم های دیگر میگیرم...آن ها هم از تو دور اند ها...و درد این است که از من به تو نزدیک تر اند!نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده...
در این روزها گریزانم از منی کهبه تاراج می برد هستی خویش راباید کفش هایم را در بیاورمو پاورچین پاورچیناز خودم دور شومآنقدر دور که دیگرنباشم ،نبینم ،نشنومزهرا غفران پاکدل...
و من از طعم لطیفِ خرمالوهای نارنجی رنگ، یک گِرَم مبهم ترم. از گُم شدنِ یک دختربچه در راه برگشت به مدرسه، یک کوچه پاییز ترم. من از فریادهای خسته ی باد در رقصِ درخت های آلوچه، یک وجب سکوت تر و از خانه های کاهگلیِ پهن شده در زیر آفتابِ ظهرهای تابستانی، یک پلّه بی حوصله ترم. من تا رسیدن سایه ی ابرها بر شانه های پنجره ی تمامِ معشوقه ها، یک قدم تا رسیدن، دور ترم......
نه آن قدر دوری که دل بکنمنه آن قدر نزدیکی که دل ببندمجایی میان فاصله ها ایستاده ایکورترین نقطه ی جهان من شاید تو باشی...
تو... اولین روز بهاران! من... آخرین روزم از اسفند! من با توام ...نزدیک نزدیک تو... اندازه ی یک سال از من دور!...
زندگی را عاشقانه نفس بکش حتی اگر سخت حتی اگر دور حتی اگر دیر .علی گلشاهی(ورژیرا)...
تو گم شدیاز وقتی نیستی به همه جا و همه کس و همه چیز چنگ می اندازم تا شاید سهمی از تو را در آن ها بیابمتا شاید بخش گمشده ی وجودم را پیدا کنمتو نیستی و نیمی از وجودم خالی استبودی هم فرقی نمی کردچون آن وقت که بودی هم نبودیفقط شبیه به بودن و ماندن بودحضور آدمی باید پررنگ باشدآن قدر رنگ داشته باشد که بی رنگیِ تو را هم بپوشاندوقتی تصمیم می گیری باشیتمام قد بایستبا تمام قوا حضور داشته باشگرم باشوجود داشته باشآتش باش و بسوزان...
و اینچنین دور از هم.به هر کجا می روممراقب تو هستم،به هر کجا می رویمراقب خودم باش!...
دلهای ما که بهم نزدیک باشد، دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم دور باش اما نزدیک ...من از نزدیک بودنهای دور می ترسم...
من نزدیک توو تو دور بینای به فدای توعینک بزن...
گاهی کسانی کههزاران فرسنگ از شما فاصله دارندمی توانند احساس بهترینسبت به کسانی کهدقیقا در کنارتان هستنددر شما ایجاد کنند...
فاصله ی میان من و توفاصله ی اسفند است و فروردین ...همانقدر دور ...همانقدر نزدیک ......
تو نه دوری تا انتظارت کشمو نه نزدیکی تا دیدارت کنمنه از آن منی تا قلبم آرام گیردو نه من محروم از توام تا فراموشت کنم!تو در میانهی همه چیزی ......
- منو عز دور تماشا کن - عَ نزدیک داغونم . . ....
کسی که رفته دیگه حق نداره برگرده ...باید همون دور واسته وببینه چجوری بی اونزندگی میکنم و میخندم...کسی که همون موقع که بودقدرتو ندونست ،دیگه هم نمیدونه ....باید همون دور بمونه .......
مهاجرت داستان عجیبیست از آن داستان هایی که مطمئنم که آدم هایش بی اندازه شجاع هستند !آنقدر که توانستند که از همه چیز دل بکنند چند کیلو اضافه بار ضروری بریزند توی چمدان ،برای آخرین بار خانه و کوچه و عشق و خانواده را نگاه کنند و دور بشوند .شاید برای چند سال شاید برای همیشه چقدر اراده میخواهد رفتن؟چقدر اراده میخواهد برای رد شدن از این پل چوبی ؟چقدر عجیبند انهایی که دل از همه چیز کنده اند این مهاجران قهرمان های شجاعی هستند برای جنگیدن با...
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازهی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است ...اما وقتی به آن میرسد، میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند و از همه بدتر ، بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند ......
گمان کردم که پیوند من و خورشید شیدایی ستچو نزدیک آمدم، فهمیدم از دورش تماشایی ست...
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد...
توهرجای جهان باشی برات از دور میمیرم......
دور باشی و تپندهبهتر از این است کهنزدیک باشی و زننده...این مفهوم رادر رگ هایت جاری کندیگر تنها نخواهی بود...️️️...
بهشت جای دوری نیست همان جاییست که تو باشی و من دست در دست هم......
به عدالت دنیا!!مشکوکمدستانت دور اما... نفست جان من است......
با تو خوشبخت ترین آدم این قافله امکم نشو / دور نشوبی تو جهانم خالیست......
هرچه می خواهی دور شوکه به قلب من نزدیکی...
وقتی به من فکر می کنیحس می کنم از راه دور......
آن رفیقی که به ایام غمم دور نرفتزیر شمشیر غمشس رقص کنان خواهم رفت...
دور که می شویزندگی سراسر درد می شود.جاده ها باریک وکوره راه ها تنگ و تاریک می شوند.دور که می شویزندگی سراسر بی آهنگ می شود....
دوست های صمیمی هیچ وقت از هم جدا نمیشنشاید از هم دور باشنولی همیشه تو قلب هم هستن...
بعضی از آدم ها هر چقدر بیشتر بهشون پر و بال بدی بیشتر اوج می گیرن و ازت دور میشن...
همه خوبناما از دورخیلی خیلی دور...
معنای زنده بودن من با تو بودن استنزدیک / دور/ سیر / گرسنه/ رها/ اسیر/ دلتنگ/ شاد ......
فکر میکردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور رفته ای... اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم... و اشک های خداحافظی را !!...
جهان اگر برپاست هنوز کسی / کسی را دوست دارد اگر چه دیراگر چه دور...!...
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم / گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست...
نشانی قلبت را هرگز از یاد نبرده امفرسنگها هم دور باشیهوایت که به سرم بزندمی نشانمت…کنار رویا هایمدستهای دلواپسی ام راقفل میکنم به بودنت…تو…همان جان منی…که گاهی می رسی به لبهایم…....
تو را باور دارم از میان اشک ها و خنده هاتو را باور دارم حتی اگر از هم دور باشیمتو را باور دارم حتی صبح روز بعدآه وقتی سپیده نزدیک می شودآه، این احساس هم چنان در قلبم استمگذار زیاد دور شوم،مرا پیش خود نگاه دارآنجا که همواره تازه می شومو آنچه را که امروز به من داده ایبا ارزش تر از آن است که بتوانم ادا کنممهم نیست دیگران چه می گویندمن تو را باور دارم...
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو ! دور می شوی..............
این عصرچقدر غم انگیز استانگاردر تمام قطارها و اتوبوس هاتو!دور می شوی......