پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دلبرجان:بیادوباره شروع کنیم و از ایندوباره ها بسازیم !دوباره بگوییم !دوباره ازتَهِ دل بخندیم !دوباره کمی لَجبازی کودکانه کنیم و کمی غُر بزنیم!دلبرجان:بیامثل قبل ، برویم روی بالکنِ خانه ی چوبی ِ دیدا جان ،زیر نوازش طلایی رنگ آفتاب کنار ِ گلدان های شمعدانی رنگارنگ،به مُتکایِ قرمز مخملی ،لَم بدهیم وزُل بزنیم به این همه زیبایی و از آرزوهای قشنگمان حرف بزنیم !یامثلایک کودک ِ سه ساله شَویم ودوباره با بوی نانِ داغِ مارجان ذوق کنی...
دلبر جان انگار خدا تو رو چفت تن من دوختهکه اینقد میای به من......
دلبر جانلبخند تو را دوست دارمدوست دارم تو رادوست دارم...
دردانه یِ قلبم، سلامامروز روزِ توست و من با تمامِ وجودم تبریک میگم، موفقیتِ تو آرزویِ منه...دلبر جان، این را بدان طُ که نباشی پلک هایم شیروانیِ خانه هایِ رشت است، دائما خیس......
با تو چه خوبه دنیا...
بهشت جای دوری نیست همان جاییست که تو باشی و من دست در دست هم......