پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
“پرندگان مهاجر”احساساتم به طرزِ اَسَفناکی بیمارند.دیگر نمی دانم کِی باید بخندم، کِی باید نخندم؟!کِی دل بدهم، کِی دل بکنم؟!همیشه شنیده بودم که عشق باید حالت را جا بیاورد، پروازت دهد در آسمانِ عواطف.رقیقُ القلبت کند.از تو موجودی مهربانتر بسازد.اما؛اما خدا نکند که …آنوقت است که حالت زار است و باید هر لحظه به حالِ خویش مویِه کنی.و بعد از آن دیگر هر پرنده ای که خواست با ادعایِ عاشقی در دلت برای خویش لانه ای بسازد را حسابی رصد کنی....
همیشه فکر می کردمبدترین چیز توی زندگیاینه که تنها باشیولی نهحالا فهمیدم که بدترین چیز توی زندگیبودن با آدم هائیه که باعث میشناحساس تنهایی کنی ....