“پرندگان مهاجر”
احساساتم به طرزِ اَسَفناکی بیمارند.
دیگر نمی دانم کِی باید بخندم، کِی باید نخندم؟!
کِی دل بدهم، کِی دل بکنم؟!
همیشه شنیده بودم که عشق باید حالت را جا بیاورد، پروازت دهد در آسمانِ عواطف.
رقیقُ القلبت کند.
از تو موجودی مهربانتر بسازد.
اما؛
اما خدا نکند که …
آنوقت است که حالت زار است و باید هر لحظه به حالِ خویش مویِه کنی.
و بعد از آن دیگر هر پرنده ای که خواست با ادعایِ عاشقی در دلت برای خویش لانه ای بسازد را حسابی رصد کنی.
دیگر با اولین نوایِ دوست داشتنِ کسی دلت نلرزد.
باید برای تک تکِ حرف هایش،
ابرازِ احساس کردن هایش،
نگاه هایی که می خواهد با آنها به تُو بفهماند که هِییی فلانی من عاشقِ تواَم؛
چُرتکه بیندازی،
مبادا او هم پرنده ای مهاجر باشد که فقط آمده تا زمانی کوتاه در قلبِ تو لانه اش را بسازد و درست زمانی که تو را به خود وابسته کرد،
لانه را در هم بکوبد،
بار و بندیلش را بردارد و به موطنِ خویش رهسپار گردد.
آری،
شاید عاقبت روزی زخم هایِ جانم التیام یابند،
اما دیگر بی پروایی ممنوع!
پس از این باید بی اندازه هوایِ دلِ بیمارم را داشته باشم تا؛
هر پرنده یِ دوره گردی به خودش اجازه یِ لانه سازی در آن را ندهد.
شیما رحمانی1401/04/17
ZibaMatn.IR