پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اگر با سوزش من می شوی جانانه خوشحالبکش کبریت خود را روی این انبار پوشالتو حق داری نچینی بنده را از روی شاخهکسی هرگز نباشد طالب یک میوه ی کالمن و این کوچه های ممتد و دیوار سنگی مرا یک سایه دائم می کند در کوچه دنبالچنان یک لاله در لالایی محزون مادر بنالم با لبی سرخ و زبانی کوته و لالکفِ دستم هزاران خط مبهم، ناموازی گریزان از من و دستم زنان پیر و رمّالدگر از دست حافظ هم ملول و خسته گشتمز بس دیدم حوادث را خلافِ و...
قسم خوردم دگر دلربایی نکنماز هر تنگ نظری عشق را گدایی نکنم به عقل سلیم خود بی وفایی نکنم به فنجان قهوه ی رمال نگاهی نکنم...