سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
ما که رقصیدیم به هر سازی زدی ای روزگاردل به تو بستیم و آخر، دل شکستی روزگارخوب بودم پس چرا کاتب برایم غم نوشتکی روا باشد جوابم با بدی ای روزگارفارغ التحصیل دانشگاهِ درد و غصه امبهر شاگردت عجب سنگ تمامی روزگارگر برای دیگران مثل بهاران سبز سبزبهر من پاییزی و فصل خزانی روزگارمیکنم دلخوش به هر چیزی حسودی میکنیمثل رهزن میزنی بر خنده ام چنگ روزگارکاش میگفتی ز آزارم چه حاصل می شود؟وای عجب بی معرفت اهل جفایی روزگارچون ...
چگونه بار به منزل برد مسافر اشک؟که رهزنی به کمین همچو آستین دارد...
کاروان دستخوش رهزن بیگانه شدستساربان، این روش قافله سالاری نیست...