پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو همان همهمهٔ پوچ دل انگیز منی......
و خوش آن روزکه او در طلب من باشد.....
او مدارا کردنش با من شبیه جنگ بودچشم می بست و دلم تنگ نگاهش می شد هی.....
پشت در این خانه کسی نیست، نگردیدتنهایی یک مرده مگر چیز عجیبی ست.....
یه بار نشستم پشت در خونش و تا صبح تک تک آدم هایی که از اون کوچه رد می شدن رو شمردم.سر جمعمشون به سی نفر هم نرسید.وقتی صبح شد، بازم آدمای اون کوچه رو شمردم. خونه ی جلویی اسباب کشی داشت و مرد حدودا چهل سالشون با دو تا کارگر وسایلش رو تو کامیون جا می داد. سرویسای مدرسه دخترونه ی سر کوچه می رفتن و برمی گشتن، صدای آقا محمد، میوه فروش سر کوچه تا اینجا هم می اومد.اون روز، مثل شب قبلش نبود. پر از آدم بود، اینقدر زیاد که حسابش از دستم در رفت.وق...