شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
یه کاری با دلم کردیبه من برگشته احساسمتو آغوش تو که باشمکسی رو من نمیشناسم..تمام حال خوبم روبه چشمای تو مدیونمیه جوری عاشقم کردیکه از دنیا گریزونم ....