پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
و دست های پر از چروکش که گویی هفتاد سال در تنگ اشک چشم هایش خیس خورده بودند، ارامشی داشتند از جنس باغ های گل سرخ، از جنس شیرینِ خیال که حس پرسه زدن در یک صبح بارانی روی پل رنگین کمان بود و بوی خوش نوازش می داد. پهشت در نگاه پدرم بود، همان پدری که در سرما کنار میرفت تا نور خوشید بر من بتابد، در گرما مانند چتری بالای سر من می ماند، تا از ناآرامی ها دور بمانم، در هنگام عطش هم چون بارانی بهاری خنکای آب را در وجودم تزریق می کرد. (پدر ای آیت عشق خدایی...
حالا که پاییز آمده است میتوانم با آن هم قدم شوم.با امید به لحظه هایی بهتر، گام بردارم و موسیقی دلنشین پاییز را از اعماق برگ های خشکیده اش بشنوم.دلم می خواهد پیش از آنکه خورشید به قلب آسمان پرواز کند، روی آبی لحظه هایم پَر باز کنم و آرام زمزمه کنم: مرا در پشت دیوار غفلت تنها مگذارید... وقتی از قاب پنجره برگی را می بینم که با رقصِ بادِ پاییز به زمین می افتد، وقتی نهال کوچک را نظاره گرم که در اوج جوانی، با پاییز همراه می شود. حس می کنم که چه ...
و هر بار دیدنت رادوست تر دارمدرست مثل بارشاولین برف....