شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
باد دلتنگ ،خورشید پریشان است چهچه گلوله های سفید پوش،نارنجی را به غم گرفته است .سایه ای در بادکه برگ ها را نمی شناسد،ردی از بارانکه روی نیمکت ها شعر می نویسد،و سکوتیکه در راهروهای خالی جا مانده.میان دفترهای بازخطی از تو می گذرد،نه در کتاب،نه در نگاه،که در گوشه ای از تقویم فراموش شده.پاییز،شاید همین باشد:کلمه ای ناتمامکه هیچ کس نمی داندآخرین حرفش چیست. عزیزحسینی♡...
گاه گاه که دلم هوایت میکند نه شعر میتواند تفسیرت کند نه داستان .ای عزیز ترین لبخند شب های تاریکم تو بگو چگونه این لبخند کشنده ی درد را برایت بسرایم تو بگو ،سکوت نکن ، حرفی بزن تو بگو چگونه این پنجره ی در انزوا را روشن کنم تو بگوو معنای این دل اندوه بار سرسبز چیست..؟تو بگو ، یا برایم کمی از لبخند هایت را بنویس و پست کن تا یک عمر ، دل سیر بنشینم به تماشای خواندنش تو بگوو ای فرشته ی قصه های تاریک من تو بگو ،چگونه صدایت کنم ،آوا...