شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
می رسد فصل بهار و میرود از دل غبارآسمان رحمی کن و بر خاطرات من نباربر من دل خسته که دارم هوای زندگیگرچه عمرم سرشده در کوچه های انتظارانتظار دست گرمی که مرا گم کرده استخاطراتی که به دادم میرسد شب های تاریاد چشمانی که مرهم میشود بر زخم دلزندگی بی خاطرش هرگز ندارد اعتبارآه، از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
آخ از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
یه بهار قفسییه عالم دلواپسیاینکه حوّل حالناتوُ بخونیتوُ غروب بی کسییه سفر نرفتن و راهی شدنتوُ هزار و سیصد و بی نفسیوقتی توُ جنگ و جنون آدمی وباقی عمر فقط خار و خسی ...بیخیالش ...بیخیالش ولی با اینهمه بازتا نشینه سینه سرفه های نا امیدیوسط سفره ی هفت سین کسیما به حرمت همیندیگه چیزی رو برای باختن نداریمبیا تا توُ خونه هامون بشینیم جایی نریم ....