همین برایم کافیست شالی ها سبز بمانند آب از آبادی ها بگذرد دهقانان هلهله هایشان را لای شبنم زار به رقص وا دارند کافیست برایم، بهار آبستن شود و دشت سر از خواب بر آورد و میدانم تو می آیی با چمدانی از دلگرمی مرا صدا میزنی، همین روزها شادی...
تو در اندیشه ی اندوه کدام درد منی ابرهای باران زا روی سقف خانه بر سر و سینه می زنند و من چه ساده در فکر بهاری دور تورا به جشن شالی و شکوفه خواهم برد!