پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمان در شتاب استو عقربه ها در فرار من و تو نشسته ایم روبروی مهربانی همچقدر خوب استهنوز بر ایوان تابستان، بادی خنک می وزد کاکائی ها قاب آسمان حیاط اندو گل ها به تماشای باران نشسته انداین روزها رفیق دلم می خواهد کنار هم دمنوشی بنوشیم من تو را همچون شعر در آغوش بگیرم بین ما شادی برقص در آیدمیدانی، درس زندگی همین استبه یاد هم باشیم فریده صفرنژادگیل بانو...
یک عمر مرا تو یار هستی ای دوستهم مونس و جان نثار هستی ای دوستگل داده همیشه، حال خوبم با تویک باغ پر از بهار هستی ای دوست...
همین برایم کافیستشالی ها سبز بمانندآب از آبادی ها بگذرددهقانانهلهله هایشان را لای شبنم زاربه رقص وا دارندکافیست برایم،بهار آبستن شودو دشت سر از خواب بر آوردو میدانمتو می آییبا چمدانی از دلگرمیمرا صدا میزنی،همین روزهاشادیاز خورجین روز بیرون خواهد زد.و توهمان مسافری، که غربت را از یاد میبریبرایم عطری، سوغات خواهی آوردپر از بوی دوستی.و آنانی که سادگی ام را دزدیدندرا به حسادت وا میداری.و مندهکده ای...