زمان در شتاب است و عقربه ها در فرار من و تو نشسته ایم روبروی مهربانی هم چقدر خوب است هنوز بر ایوان تابستان، بادی خنک می وزد کاکائی ها قاب آسمان حیاط اند و گل ها به تماشای باران نشسته اند این روزها رفیق دلم می خواهد کنار هم...
یک عمر مرا تو یار هستی ای دوست هم مونس و جان نثار هستی ای دوست گل داده همیشه، حال خوبم با تو یک باغ پر از بهار هستی ای دوست
همین برایم کافیست شالی ها سبز بمانند آب از آبادی ها بگذرد دهقانان هلهله هایشان را لای شبنم زار به رقص وا دارند کافیست برایم، بهار آبستن شود و دشت سر از خواب بر آورد و میدانم تو می آیی با چمدانی از دلگرمی مرا صدا میزنی، همین روزها شادی...