جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
است در آغوش خاک کسی در صدف گمشده ی باغ کسی یک نفر خفته ولی بیدار است همچون شقایقرز مشکی به خون غلتیده در جوار نور کم سوی ماه می درخشد خانه ای از جنس سنگ زیر نسیم به دام افتاده زیر دست آسمان یک نفر خفته ولی بیدار است همچون شبی مهتابی که در پس آن فردا هست یک نفر خفته ولی می ماند نام او در خاطرات در بهار در فراسوی نگاه قاصدک خفته است یک نفر در بالین خاک ولی بیدار است او در آسمان می تپد همچون صدای به تنگ افتاده یا پری ...
و چقدر زیبا بود... خانه رنگین چمن سبز امید در دل کوچه های اقاقیا چه ندایی میان شور و هیجان ها بود در آوازه شهر در آن گمنامی همزمان با تپش سرخ نفس در دل رگبرگهای به دام افتاده می پرید از این سو به آن سوی خیال و چقدر زیبا بود... هلهله ها در میان آسمان شور و شوق بلبلانو باز هم باران نم نمک بوی خاک در میان عطر گل ترنم شب بو ها لالایی بوته ها چکیدن شبنمی از سر ذوق پای مهر سبزه ها و چقدر زیبا بود.......