شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
حضرتِ جاذبه در قصّه ی تَر جامانده اشک در مَعبرِ شب عُقده ی چیدن داردآنقدر غُصّه زیاد است که هر پنجره ایاز بُلندای تنم شوقِ پریدن داردبعدِ تو درد شدن ماضی استمراری استرو به آینده ی تاریک بُنِ فاصله ها در سکوتی ابدی روح زمان سررفتهروی بدحال ترین زاویه ی حوصله ها پُشتِ دیوار دلم عقربه ها غمگینندروی هر ثانیه ای ساعت غم می چینند در اتاقی که پر از زمزمه ی لَغلَغه هاست آخرین چکّه ی افکار مرا می بینند وقتِ دوشیدن پا...