سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
میخوام از جنگ بنویسم،به زن میرسممیخوام از مرد بنویسم،به زن میرسممیخوام از درد بنویسم،به زن میرسممیدونی آدما همیشه از دغدغه هاشون مینویسنمثلا انسان اولیه روی دیوار غار،گاو کشید.برای انسان گمشده در مدرنیته، برای انسانی که لا به لای ماشین ها داره جون میدهچه دغدغه ای قشنگ تر از عشق؟میخوام از عشق بنویسمبه زن میرسم....
میدانی، قدیم ها همیشه از هر لحاظ خوب بود؛اینکه حتی وقتی عاشق میشدی، نامه مینوشتیسرکوچه می ایستادیتا دلبرت می آمدنامه را میگذاشتی روی زمین و میرفتیحتی پشت سرت را نگاه نمیکردی که ببینی، نامه را برمیدارد یا نه!وقتی جوابی نمیخواندیو جوابی نمیگرفتیباخودت میگفتی حتما نامه را برنداشتهحتما خواسته نامه را بر دارد امادست باد بر او پیشی گرفتهنامه مینوشتی، میگذاشتی در پاکتو مینداختی داخل صندوق پُستوقتی جواب نامه نمی آمدمیگفتی...
میگم دلبر؟میگه: من دلبری بلد نیستم..میگم پس این دلِ من خودش راه افتاد اومد دنبالت؟ یا من ولخرج بودم دلمو ساده از کف دادم؟دِ نیگاهمین الان نیگانیگااا آخه... بعد میگی من دلبر نیستمخو همین نِگاتهمین نگاهِ الانتمگه میشه جون نداد براش؟!حالا من خسیسم دل دادم ببریوگرنه که به ولله اون نیگات بیشتر ازینا هم میطلبه......
هوای دونفره ؛هیچوقت نفهمیدم کدام هواست !اخر هوایِ تو ،سر به هوا همیشه به سرم میزند ...فرقی هم نمی کند غروبِ بارانیِ پاییز باشدیا لنگِ ظهر در دل تابستان !شبِ سرد در چله یِ زمستان باشدیا صبحِ روح انگیزِ بهار !هوای من ، به هوای تو همیشه دونفره است...