سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
چقدر دنیا می تواند جای امنی باشد وقتی تو هستی و می توانم هر زمان که بخواهم صدایت کنم و پشتم، دلم، جهآنم به بودن ات گرم باشد !😍دلم قرص باشد که زندگی آنقدرها هم که شنیده ایم بی رحم و به دور از عاطفه نیست، تلخی هایش موقتی اند و من بهانه ی بزرگی دارم که خوشبختی ام را هر روز فریاد بزنم...بگویم که هنوز هم می توان حالِ خوشِ زندگی را نفس کشید !خوشبختی قدم های توی عزیزترین است که گاهی به اتاق هامان سر می زند که ببیند کجای عالمیم و حالِ دلمان خوب است...
گاهی باید کوله بارِ سنگینِ کارهای نصفه و نیمه و حرفهای ناتمام را رها کرد...دلمشغولی ها را کمتر مرور کرد...بی خیالِ گلایه های تمام نشدنی از زمین و زمان شد!کمی بیشتر امید و هیجان؛ در تک تکِ گلدانهای کٌنجِ پنجره کاشت و مراقبشان بود؛ با ناز و نوازش،با انرژیِ حرفهای دلنشین!به فکرِ خستگیِ آدمها بود و لبخندو آرامش به جهآنشان هدیه داد!قدری بیشتر سراغِ این ابرازِ علاقه های بی بهانه و بی دلیل رفت و آدمها را نه تنها با حرفها که با چشمهایشان فهمی...
شبیهِ اسفندی ؛ مثلاً نام ات شادی آور است، به شیرینیِ شربتِ بهآرنارنج در یک روزِ خوش طعمِ اردیبهشتی ...و یادت که عطرِ یاس و شب بوهای شیراز را زنده می کند ؛عجب یادِ دل انگیزی...شبیهِ اسفندی ؛ پر از جاذبه و رنگ و سرمستی !گاهی روشن و آبی، آفتابی ...گاهی ابری و خاکستری، بارانی ...شبیهِ اسفندی؛ که حتی دوست تر دارمت از بهآر !که تافته ی جدا بافته ای برایم از زمستان، در میانه ی هر چه روزِ سرد و دقیقه های سوت و کور...از پسِ خزان های سخت و زرد...
قصه ی فصلِ سرد هم به آخر می رسد و چشم و دلمان روشن می شود به بهآر...روشن می شود به شفاف ترین نورها، جآنانه ترین رنگها و بی وقفه ترین لبخند و آبی ترین آسمانی که می شود چشمها را به آن سپرد...حتی از همین دهه ی نخستِ اسفند که انگار زمین به جوانه های سبزِ تازه خو گرفته و دریایی از شکوفه و گل و عطرهای دلپذیر تو را رهسپارِ شادترین روزهای عمر می کنند، به خاطراتِ خوشِ اسفندهای کودکی شبیه اند و دل ات لَک می زند برای سرخوشیِ بی مرزِ همان روزها...قصه ی...