سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یاد بدهید به خودتان بی حوصله بودن را...اصلا یک وقت بگذارید برای بی حوصله بودن، برای جواب ندادن ، برای در نیاوردن لباس های چرک...وقت بگذارید برای آرام شدنتان، برای زل زدن به سقف، برای حرف زدن با تابلوی روبه رویتان...تلفن را از برق بکشید، پرده را روی سر پنجره بیاندازید، چای دم شده ی دیروز را بنوشید، در مغزتان را قفل کنید و قلبتان را پلمپ...برای چند روز، برای چند ساعت...آدم ها ظرفیت همیشه خوب بودن را ندارند، با باریدن گاه به گاه از سیل جلو...
پاییز را ببین،چه بی منت می بخشدتمام رنگ های زیبایش را به لحظه های ما! و چه سخاوتمندانه با قطره های بارانش دقیقه های ما را عطر عاشقی می بخشدنگاه کن به زاویه طلوع خورشیدش که ذرات طلایی نور را مامور گرمای ثانیه هایمان می کندکائنات داستان قشنگی از عشق را تعریف می کند، دستت را بده، اینجا چهره ی عشق آسمانی است.....
ببین زمستان جان،بیا اول کاری سنگ هایمان را وا بکنیم... سوز و سرما با تو،راضی کردن یار با من !آن برف های ریز ریز با تو...متر کردن خیابان با من !قندیل های گوشه ی نادوان با تو ،ماهر ترین عکاس شهر شدن با من !سازه عاشقی با تو ...رقص با من !سرد ساختن دنیا با تو،گرم کردنش با من!لرزاندن دل با تو،التیامش با من !فقط قبلش رخصت بدهحسابم را با این پاییز بدقول صاف کنم،گویا فراموش کرده من اینجا منتظر کسی هستم!...