پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نگو که تنهایی ام را از بر میخوانییا شبم را از صبح میتکانینمیتوانی...تو دوریمشکلی نیستمن همانم که برای دیدن لبخندتدنیا را قلقلک میدهمبگذار جهان به من بخنددتماشای لبخندتآبروی من است...آماده باش!...
عشق رویایی بودکه با حرف هایمدر تمام باورها نشستو من عاشق راتا آخرین اتفاق عاشقیکه مردن بود کشاندبرای دوست داشتن تومن از خودم گذشته امو به انتهای خودم رسیده امرویایی نمانده که حس های مراقلقلک نداده باشدلحظه ای نمانده که مرافدای لبخند تو نکرده باشدتصمیم خودم را گرفته امبه روزگار بت پرستی باز می گردمچون هیچ خدایی نمی تواندلذت پرستیدن تو رادر من بوجود آورد...
تاب مژه اش قلقلک دلم/روده بُر می شد خنده دراغوش لبانم...