بی گناه قلبم چشم نداشت اما چه داغ ها که ندید
عشق رویایی بود که با حرف هایم در تمام باورها نشست و من عاشق را تا آخرین اتفاق عاشقی که مردن بود کشاند برای دوست داشتن تو من از خودم گذشته ام و به انتهای خودم رسیده ام رویایی نمانده که حس های مرا قلقلک نداده باشد لحظه ای نمانده...
از هجوم عطرت خیالم رهایی ندارد که هر لحظه تو را از هر جای شهر به اتاقم می کشم به گل های پیراهنت پیله می کنم تا پروانه ات باشم از اینجای شعر دیگر در حال خودم نیستم وقتی به لبان شیرینت فکر می کنم ضربان های قلبم محکم تر...
اوضاع همیشه همینطور نمی ماند روزی می رسد معجزه ای اتفاق می افتد و تو آنقدر عاشقم می شوی که هیچ صدایی جز ضربان قلبم نمی شنوی و هیچ راهی جز چشمان نم گرفته ام نمی یابی آن روز که به من می رسی زمین از گردش باز می ایستد...
لبان سرخت پرچم سفید جنگ های درونی من است با دوستت دارمی آتش بس را اعلام کن تا حق و حقوق دلم پایمال نشود..