شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
مسافری بودم در دیار غربتدر سرمای استخوان سوزی، درست وسط بهارخود را در دلشوره ی ناشی از اندوهِ پیله کرده در سلول هایم یافتمتکیه بر دیوارهای مژگانشدر دیار غربتدر دیار چشم های غریبه اشکه روزگاری آشناترین و گرم ترین بود....
موهایم را برای تو بلند کرده ام،آن ها دستان تو را طلب می کنند که با مهر ببافی و عشق بگذاری بین تار به تار آن ها......
وقتی که تو نباشیاین شب ها زیادی شب استستاره ها از غم رنگ می بازندماه با ناامیدی بارو بندیل می بندد تا برود از آسمان شب...بدون تو حتی تیرگی شب هایممهجورند برای بودنشان......
لوکیشن عشقدرست میان بازوان مردانه توست،عشق روحی بود که از پیکر تو برخاستدرست زمانی که لبانم را با لب هایت مهرعشق زدی عشق جان گرفت......
و شبچقدر صبور است ،و نگهداری می کند غم های رها شده در خودش را......