پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مغز من جولانگاه خاطرات توست؛درمن هر شب تویی کشته می شود......
من با چشمهایت جوانه زدمروییدم و شکفتم،بذر عشق در اعماق قلبم شروع به تکامل کردوسبز شدم ...همچون دانه ای که سر از خاکدر آورد.مسیرعشق ، مسیر سبز شدن است......
نفس های گرمتدر شب های تاریکمهمچون مسیح استبر پیکر رو به انجمادم...
شب است و هرم نفس هایتسرزمین تنم را به آتش می کشد...
چه کنیم دیگر جز انتظار...این انتظار لعنتی آدم هارا پیر می کند،این را امروز فهمیدموقتی مقابل آیینه اتاقم ایستادم ،چند تار موی سفید میان لشگری از موهای مواجم دیده می شد......
صبح را با توآغاز کنم، و چای بنوشم با تکه های عسل لب هایت......
لب هایتو تب تند نشسته در چشمانتو عشق که منتظر استمبارزه را آغاز کنی در صحنه تنمتا قدرت نمایی کند......
مرگ برای من چندان سخت نیستاگر با نبودنت مقایسه کنمبه مراتب نبودنت سخت تروحشت ناک تر استترجیح می دهم نفس نباشدولیتو باشی......
لوکیشن عشقدرست میان بازوان مردانه توست،عشق روحی بود که از پیکر تو برخاستدرست زمانی که لبانم را با لب هایت مهرعشق زدی عشق جان گرفت......
غبار جدایی گرفته است این عشق رابیا دستانم را بگیرباید عشق تکانی کنیم......