سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یک لحظه دل از نماز برداشت ، نشست رو کرد به قبله ، جا نمازش را بست یک عمر من آمدم به سویت ، این بار من منتظرم ، شما بیا ، در باز است...
در خلوت من ، چه بی امان می تازدمن محو سکوت و او به خود می نازدچون میرغضب ، هر آینه ،تنهاییبر گردن من طناب می اندازد...
در دامن کوه آب را آلودیم/بر بستر رود خاک مرگ افزودیم/آینده چه تلخ داوری خواهد کرد چنگیز ترین نسل بشر ما بودیم...