پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مردی تنهاچشم به انتظار خداست،گرچه می داند که خدا نیست!خدا نمی آید.اما تنها آن مردچشم به انتظار خداست...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
با صدای بی صدا مثه یک کوه بلند مثه یک خواب ،کوتاه یه مرد بود یه مردبا دستهای فقیر با چشمهای محروم با پاهای خسته یه مرد بود یه مردشب با تابوت سیاه نشست توی چشمهاش خاموش شد ستاره افتاد روی خاکسایه ش هم نمیموند هرگز پشت سرش غمگین بود و خسته تنهای تنهابا لبهای تشنه به عکس یه چشمه نرسید تا ببینه قطره قطرهقطره ی آب قطره ی آبدر شب بی طپش این طرف اون طرف می افتاد تا بشنفهصدا ...صدا ...صدای پا... صدای پا......