سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
روشنایی از روی پلک هایت پایین آمدهو بر دست هایت جلوس کرده شب هم سیاه چادری ست متروک که عشق تو آن را آباد کرده و من، دستانم را برای گرفتن تابش ماه راهی کرده ام شب را می بویم گیسوی گلی پژمرده و پژمان را می بویم که گویی چشم انتظار چیزی ست!مهاب جنگل و امواجی را می بویم که نسیم شبانه لخت و عورشان می کند.در چشمان تو آسمان آیینه است اما، پرسش هایم بی پایان و زمان هم کوتاه است.من پایان را می بینم زندگی و مرگ را می بین...
وطنم قرن هاست که خون می کاردو لباس آتشین، تنپوش فرزندانش کرده است و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده... نازنینم، مویه مکن!هان که اینجا تماشاخانه ی خون استتو، بیا خون معشوقه ات را پیدا کن…اینانند شهیدانت…که با افتخار و سربلندی سر از مزارشان برون آورده اندبیا و معشوقه ی گمشده ات را پیدا کن...نازنینم، مویه مکن…!هان که مرا بکش و تمام خونم را بیاشاماما مویه مکن!مگر نمی دانی معشوقه اترونده در مسیر آفتاب استو گیسوان صبح و ر...
چونکه آتش بودی،نه می سوزاندی ام و نه گرمم می کردی!چونکه رودخانه شدی،نه غرقم می کردیو نه در میان امواج آغوشت، تکانم می دادی!اکنون هم،که طوفان سکوتت راروزی ده بار بر پا می دارینه دمی، در جوارم آرام می گیری نه یک بار، فقط یک بارمرا پا به پای خودت می بری!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
چشم هایم را می بندمتا که ببینمت!و آنگاه بر آب، تو را می کشم و همه چیز شبیه تو می شود!به لهجه ی توروشنایی با من صحبت می کند، چشم هایم را می بندمتا که ببینمت...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
ماه قهر کرده و شب سیاه، چشم انتظارش،تاریکی همه جا را احاطه کرده و من آهسته، دست که به هر سوی می کشم عطر تو از آنجا بر می خیزد.شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تو که نباشی،هیچ چیزی را نخواهم خواست...وقتی که نیستی،من هم این شهر را ترک می کنم،که شهر بی تو، شهری ست متروک، شهری ست تاریک...بعد از تو، مرا چه که سرزمین قاتلان زنانآباد باشد یا که ویران؟!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
بی روزن امیدت، چگونه زندگی کنم؟!بی آسمان عشقت، چگونه پر بگیرم؟!راستی! تو که نباشی،چه کسی به من خواهد آموخت که چگونه دلم را نگه دارم؟!.شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
برگی رقص کنانبه پای درخت فرو می ریزد،آه، چه مرگ آرامی ست، بی تو بودن!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
گوش سپرده ام به تاریکی و شبانگاهان در سکوت و سکونبه جنبش در آمده است!و از بطن تاریکیبوی ندامت می آید...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
همچون شبحی در خلوت دشت و صحرا، به دنبال تو می گردمروحم سرگردان است،چشم به راه تو...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
چند قطره از ماه صورتم را خیس می کند،من که تنها نیستم،مابین ابرهاماه مرا می پاید!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تا به زانو، در تاریکی فرو رفته امو من بی صدادر شبی سیاهدر انتظار تو سبز می شوم.شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
مردی تنهاچشم به انتظار خداست،گرچه می داند که خدا نیست!خدا نمی آید.اما تنها آن مردچشم به انتظار خداست...شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
تو نوری،چون بیایی،توان گرفتنت را نیست!تو ظلمتی، سیاه و تاریک،چون برسی،توان گریزم نیست!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...
این چه عشقی ست؟تو که با خود همه چیز را بردی،الا من را!شعر: رفیق صابر ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی...