پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هرصبح برای یک مرد غریبه آیت الکرسی می خوانم. بازدید فضای مجازی اش را چک می کنم؛ مبادا خواب مانده باشد و دیر به سرکار برسد.هربار عطر خورشت قیمه در خانه می پیچد به یاد همان غریبه می افتم. یادم مانده است آن غریبه هنگامی که غریبه نبود، چه علاقه ای به این غذا داشت. عکس های صفحه شخصی اش را دنبال می کنم. تار موهای سفیدش را می شمارم و قلبم به ازای هر یک تار سفید جدید به درد می آید. غصه ی گود شدن زیر چشم هایش را می خورم؛ دلشوره وعده های آم...
پدرم حلقه ازدواجش را فروخت تا برای مادرم لباس عید بخرد،مادر بابا را دوست داشت،بابا هم مادر را دوست داشت.بابا هیچوقت به مادر خیانت نکرد و همیشه مشغول کار بود،مادر هم هیچوقت به بابا شک نکرد.پای هم ماندند!حتی اگر زبانِ گفتن نداشتند،باورِ ماندن کنار هم میان آنها استوار بود.بیست و چند سال هم هست که کنار هم نفس می کشند و زیر یک سقف سر روی بالشت می گذارند.سه تا بچه هم دارند قدشان از یخچال بلند تر!راه به راه هم به یکدیگر نمی گوی...