پنجشنبه , ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
بانوی پاییز سلامسر وقت آمدی ، مثل همیشههمان روز ،همان ساعت ،کنار ایستگاه فصلها منتظرت بودم ،انگار سالها بود که از کنارم رفته بودی ،دیگر زمان برگشتت بود ،همان روز ،همان ساعت ،آمدنت جهان را زیر و رو میکند ،دیگر کسی دلتنگ نبودتنها تعریف از زیبایی هات مانده بود ،برگهای نارنجی رنگت کل جهان را زیبا کرده بود،چه کسی میداندراز زیبایی تو را؟به گمانم این آمدن ها با بقیه ی سالها متفاوت بود،شاید آخرین پاییز قرن ،شاید آخرین دی...
پاییز جان حالا چه عجله ای برای رفتن داری ؟هنوز که وقت عاشقی تمام نشده ،هنوز عشقی پیدا نشده،بادخزان برگ درختان را با خود می برد... می برد تا سال بعد،شاید سال بعدی،شاید آخرین خداحافظی باشد ،پاییز جان ...هنوز فصل عاشقی است،کمی آرامتر ،عاشقان با رفتنت چه کنند ،کمی آرامتر ،دلم برای برگهای خزانی که در باد می رقصند و بوی پاییز را دارند تنگ می شود ،آخرین روزهای خزانیعنی نداشتنتعشق بماند برای پاییزی دیگر،شاید آخرین خداحاف...