پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مینویسم.نیستی اما در نبودت ، غزل ها مینویسمنه از هستی نه از عالم ، نه منها مینویسممینویسم از مهی در پشت ابری در نهاناز گل و پروانه و شمع سمر ها مینویسممینویسم از صدف اندر دلش دارد جهاناز جهانی چون تو در حال و هوا ها مینویسمگرچه آمد از لبم در گوش تو ساز وفااز در و دروازه و آدم رها ها مینویسممینویسم از شبی شب ها گذشت اندر خم شاز دلی تنها و حیران و دعا ها مینویسماز خدایی مینویسم خدای صابراناز خدایی در دل و در آسمان ها مینوی...
رفته ای تا قلب من درگیر ویرانی شودقصه ی حال خرابم بی تو طولانی شوددست هایت را به دستانم نمی بخشی شبیقصد کردی چشم من یک عمر بارانی شوددر نبود تو اسیر ظلمت تنهایی امخانه ی خاموش قلبم کاش نورانی شودسوز و سرمای غمت را از غزل هایم بگیرتا به کی احساس اشعارم زمستانی شودقلب ویرانم پس از تو لحظه ای آرام نیسترفته ای تا سینه ام دریای طوفانی شودمهدی ملکی_الف...
باز عاشق شدم و دیده ی من بارانی ستهر که دلداده و دیوانه شود قربانی ست...