پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بدترین قسمت از دلتنگی اونجاییِ که ندارمت، اما این دلِ بی پدر لَه لَه می زنه برای یکم دیدنت؛ برای کاشتنِ یه بوسه کوتاه، روی اون تَرقُوه ناز و دلبر.برای یک لحظه، فقط یک لحظه حس کردن اون آغوشِ تنگ و عاشقونه.برای دست های ظریف و سردت که همیشه بین دست های من گرم می شد.برای چشم هایی که هیچ وقت از دیدنشون سیر نشدم.برای شنیدن صدایی که بهترین ملودی و توی ذهنم حک کرد.برای لمسِ موهایی که نه به رنگِ طلا، بلکه خود طلا بود.برای شب ها و روزها و سال...
از فکر کردن خسته ام...چرا که تمام افکارم مختوم به تو و خاطرات توست!افکاری که انگار قصد جانِ مرا کرده اند و همیشه و هرجا همراه من اند.از دیدن خسته ام...چرا که هربار به جایی خیره شدم، چهره ات را دیدم؛ چشمانت، گونه هایت، آن ته ریش زبرت و حتی لب هایت.و یادآوری آن چهره ی مردانه ی شرقی، تنها ره صد ساله ی فراموشی را برای من طولانی تر می کند.از بوییدن خسته ام...از بس که هرچه و هرکه را بو کردم اول بوی عطر تو در مشامم پیچید و در نظرم امد که ه...