پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من توی چند سالی ڪه از خدا عمر گرفتم، تا به حال تسلیم هیچ چیز نشدم! نه تسلیم غم و غصه، نه تسلیم این زندگیِ مزخرف! اما امروز برای اولین بار در طول زندگیم، تسلیم شدم! تسلیم طعمِ عسلِ شیرینِ چشمای ڪسی ڪه، نگاهش دوست داشتن رو فریاد میزد! آره! برای اولین بار میخوام تسلیم بشم! شاید جهنمِ زندگیم بهشت بشه، شاید شیرینیِ عسلِ چشماش، توی لحظه به لحظه ی زندگیم نفوذ ڪنه!(= نویسنده : نگار عارف...
من دارم میگم روی موهات پُرز نشسته و به بهونه ی برداشتَنِش نوازششون میڪنم، ولی تو باور نڪن! شاید پُرز یه بهونه باشه واسه لمس ڪردن موهات...(((:نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : قلب نا آرام...
قلب فروخته شده پس گرفته نمیشود، لطفا در انتخاب قلبی که میخواهید اسیر کنید دقت فرمایید!نویسنده : نگار عارف...
موضوع : زیباترین منظره ای ڪه تابه حال دیده اید را توصیف ڪنید!نوشتم : وقتی هرروز صبح با موهای ژولی پولی از خواب بیدار میشه و چشماش از زور خستگی ای ڪه هنوز دَر نشده باز نمیشن، صدایِ گرفته اش ڪه میگه به ڪدامین گناه؟ من هنوز خوابم میاد!، غرغرهایی ڪه زیر لب میڪنه و با همون چشم های بسته یه بوسه روی گونه ام میڪاره و تشڪر میڪنه ڪه برای دانشگاهش بیدارش ڪردم؛ زیباترین منظره ایه ڪه هر عاشقی میتونه توی ڪل عمرش ببینه!نویسنده : نگار عارف...
حتی دستگاهِ ضبط ماشینمَم دلتنگ شیطنت هات شده! هروقت روشنش میڪنم؛ هی اون آهنگ مورد علاقه مون رو پخش میڪنه، هی دلش میخواد الان روی صندلی شاگرد نشسته باشی و درحالی ڪه پنجره رو تا ته دادی پایین و سَرِت رو از ماشین بیرون بُردی و باد لای موهات میپیچه، جیغ بزنی و توی اتوبان همه رو با خوندن آهنگِ دونفره مون عاصی ڪنی!(:نویسنده : نگار عارف...
من تو را بَلَدَم، واو به واو حرف هایت را، رَج به رَج افڪارت را، میدانم در اوج خوشحالی گریه ات می گیرد و در اوج عصبانیت، پلڪ سمت راستَت می پَرَد و هیستریڪ وار میخندی، میدانم وقتی ناراحتی زانو هایت را بغل میگیری و جنین وار در خودت مچاله میشوی...اما نڪته ی دردناڪ ماجرا اینجاست، تو هرگز نفهمیدی ڪه من، تو را حتی بهتر از خودم، میفهمَم!(:نویسنده : نگار عارف...
یه راننده تاکسیِ ساده بودم! مسافر شدی، اومدی نشستی تو ماشین، مسیر طولانی بود، حوصلت سررفت، با بدخلقی گفتی لطفا یه آهنگ بزارین!، آهنگ رو گذاشتم، اما به جای آهنگ، عشقت توی قلبم پلی شد و از یه راننده تاکسیِ ساده، تبدیل شدم به یه راننده تاکسیِ عاشقِ ساده! (:نویسنده : نگار عارف...
اقیانوس موهات خیلی خروشانه، وقتی نگاهشون میڪنم، اونقدری غرقشون میشم ڪه اصلا نمیفهمم ڪی شب شده و ساعت هاست ڪه بهت خیره شدم! انگار خدا با آفریدن تو، میخواسته قدرتش رو به رخ بقیه بڪشه:)نویسنده : نگار عارفدیالوگ رمان : نفس هایت برای من...
آهای! مخاطب خاص من؛ من دیگر طاقت خاص بودنت را ندارم...میشود معمولی باشی و، مال من شوی؟!=)نویسنده : نگار عارف...
جناب قاضی من داشتم راه خودم رو میرفتم! فقط نفهمیدم چیشد، آدرس رو اشتباهی رفتم و پیچیدم توی ڪوچه دل سپردن! بهم گفتن هرڪسی ڪه اومده توی این ڪوچه، دیگه راه برگشتی نداره! اینطوری شد ڪه دلم رو سپردم میون عطر نرگس موهایِ لیلی=) نویسنده : نگار عارف...
تا وقتی ڪه من توی قلبتم، دَرِش رو قفل میڪنم ڪلیدش رو هم قورت میدم ڪه یه وقت مهمون ناخونده نیاد و نتونه وارد واحد مسڪونی من بشه! نویسنده : نگار عارف...
اوڪی، رفتی، سعی میڪنم درڪِت ڪنم! ولی غیر از من، ڪسی موقع شونه زدنِ موهات، قربون صدقه فِرفِری بودَنِشون میره؟ :)) نویسنده : نگار عارف...