پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
جانم برایت بگوید :که کفش هایی که خریدی پایم را زخمی کردناراحت نشوی قربانت گردم برای من عادی شده ،صبر میکنم جا بازکند و پشت پا را هم چسب میزنم ...من عادت کرده ام به پانسمان کردن .....از پایم گرفته تا دلم ...دو روز زخمش زق زق می کند و بعد فقط جایش می ماند و درد ندارد ......
همین که چاقو به دست میگیرم و رگِ خشم ِدرختان را یکی یکی از تنشان قطع میکنم؛همینکه برگ برگ ِحواسِ پرت شده ی دارکوب ها را با بوسه های خداحافظی درون ِچال های وسط باغچه ِ مان به گیاه خاک تبدیل میکنمهمینکه ردِ ِخاطره را قدم به قدم با انگشتِاشاره ی تقدیر فراری میشوم!اینها یعنی موضوع های زیادی را منباید از پای زمین پانسمان کنم تا که راحت بچرخدورازهای زیاد زندگی را،بدون اسم و شناسنامه به چشمانِ روزگار کروکی بکشد!اینهارا خودم با مهربان...
تو بیمارستان داشتن پانسمان داداشمو عوض میکردند بهم گفتن برو یه گاز از پرستار بگیر و بیا هیچی دیگه ....... حالا دارن پرستاره رو پانسمان میکنن...
وایاز زمانی که روحت تاول بزندهیچ مرکز سوانح و سوختگی نیست پانسمانش کندنه می توانی پرواز کنی، نه سفرآنوقت هر صبح باید بروی لابهلای کارمندهاییکه جلوی کیوسک روزنامه فروشیخبر زیاد شدن حقوقشان را دنبال میکنندآگهی ها را بخوانیشاید ویلایی در برزخ برای فروش پیدا شوداگر قبلن به چند روح دیگر فروخته نشده باشد...