سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
پرچین ندامتهر خزان می آید و یاد زمستان می کندکوچه را بازیچه ای از برگریزان می کندابرهای تیره را این سو و آن سو می بردبرکه ها را آشنا با اشک باران می کندانتظاری بیش از این هم نیست اما بی دلیلمیزند بر دوش این و صحبت از آن می کندخرمن بیحاصلی را شعله بر تن می کشدجلگه را همسایه ی دشت و بیابان می کندقیمت گلبوته های رفته بر تاراج رادر حراجی برده و همواره ارزان می کندبرگ و بار مانده در سرشاخه های باغ راپشت پرچین ندامت خش...