پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پرچین ندامتهر خزان می آید و یاد زمستان می کندکوچه را بازیچه ای از برگریزان می کندابرهای تیره را این سو و آن سو می بردبرکه ها را آشنا با اشک باران می کندانتظاری بیش از این هم نیست اما بی دلیلمیزند بر دوش این و صحبت از آن می کندخرمن بیحاصلی را شعله بر تن می کشدجلگه را همسایه ی دشت و بیابان می کندقیمت گلبوته های رفته بر تاراج رادر حراجی برده و همواره ارزان می کندبرگ و بار مانده در سرشاخه های باغ راپشت پرچین ندامت خش...
بغض ابر، باران می شود بغض انسان، اشک و برگ های پاییز بغض درخت .......
همه میدانند برگ ها در پاییز میمیرندکوچه ها در پاییز میمیرندخیابان ها هم...میدانی پاییز فصل رفتن استاما شک ندارم با آمدنت برگ ها زنده خواهند شد،کوچه ها زیباتر خواهند شددلتنگی ها میمیرنداگر آمدن،آمدن تو باشد من شک ندارم پاییز،بهار خواهد شدوقتی که در برگ ریزان تو شکوفه ای میشوی بر قلب پاییز......
از حوالی پاییز با نم نم "آبان" آمدیزمین دلباخته ات شدو تو باعث برگریزانی .!...
برگریزان آمد و پاییز شد بار دگربرگهای غم فرو ریزد ز دل ای کاشکی...
آرزوی پاییزیم را بر دوش می کشماین برگریزان تمامی ندارد.....