پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
باید پُراز آواز کُنم حنجره ها راآیینه ی اعجاز کنم منظره ها راتقویِم دلم باز ورق خورده و بایدبا دیدنِ تو زنده کُنم خاطره ها راگیسوی پریشانِ تو ای دخترِ مهتاب!بَر هم زده قانونِ شبِ دلهره ها راانگار نهاده ست کسی حلقه به حلقهدر مویِ شکن در شکنت دایره ها راهر بار که لبریزِ معمّا شده ذهنموا کرده سر انگشتِ خیالت، گره ها راشعراز لبِ تو می چکد انگار دمادمپُر کرده غزلخوانی تو، کُنگره ها راتا پَر نکشد عطر تو از خانه ام، ا...
بسمه تعالیزمانی ، کار انسان می شود شیطان پرستیدنندیدن ، می شود خُفّاش را اسبابِ شب دیدنبه غفلت نگذران ، تا دامنِ منزل به دست آریدو چندان می شود راه از میانِ راه خوابیدنبهارِ خنده هایت را ، شبیه غنچه پنهان کنکه شوید صورتِ گل را به خون ، بی پرده خندیدنسزاوار ست جرمِ بوسه دادن را ببخشاییقصاصِ این گناهِ سهل ، باشد سخت لرزیدنکمر خم می کند بارِ گران چون ناتوانان رانباید سخت از بیمارها ، احوال پرسیدنن...
نامه ی اعمال ..بسمه تعالیبسته ام با دست هایِ ناتوانی ، بالِ خودچون ندیدم حاصلی از قیدِ قیل و قالِ خودبی نیاز از سایه ی بال هما شد دولتم تا کشیدم از مناعت ، سر به زیر بالِ خودکوته اندیشی که نفرستد به عُقبی توشه ایچشمِ امّیدش شود چون سایه در دنبالِ خودرویِ عالم می شود در چشمِ خونبارم سیاهوقتی اندازم نظر ، بر نامه ی اعمالِ خودچون مگس گم کرده ام در دامگاهِ عنکبوتدست و پا را ، از هجومِ رشته ی آمال خودمی شود از د...
بسمه تعالیدرِ دل را برای غمگساری ، با نوا وا کنمُهیّا شو برای گریه ، قفلِ سینه را وا کنسرِ این نافه را پیشِ غزالانِ زمان بگشابه دل های پر از خون ، حرفِ آن درد آشنا وا کنگرانی میکند آن بند ، بر بالِ پریزادانبه این نازک بدن رحمی نما ، بندِ قبا وا کننسیمِ مصر در پیراهن از شادی نمی گنجدگریبانی به دست افشانی بادِ صبا وا کنهمیشه از شکایت نامه ی ما سنگ می نالداگر خون گریه خواهی کرد ، پس مکتوبِ ما وا کنبرای بی قرار...
آهسته می آید، دل انگیز است و بارانیصبحی که دارد با خودش یک بوسه ی آنیدر جاده ای افتاده در آغوش کوهستانیک باغ سیبم تاابد انگار زندانیهر بار نقشی داشتم در طرح یک قالییک بار دشت ارغوان یک بار گلدانیهربار نقشی داشتم، این بار شیرینمچون طعم توت از تار غمگین خراسانیچون بافه ای چل تکه از اندوه و ابریشمافتاده ام پای مقرنس های ایوانیخورشید، گرم گفت وگو شد با زنان ایلچون پچ پچ گنجشک ها یک ریز و طولانیاین سرزمین با رودها ب...
بسمه تعالینمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا هستبشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا هستز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیندبه نادانی کند اقرار انسانی که دانا هستشبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شدکه عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا هستنکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیستو از ریگِ روان ، هر کوه اینجا دشت پیما هستجوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشدکه از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا هستب...
بسمه تعالیپیشِ اهلِ معرفت فرزانه باشی بهتر ستنزدِ مستان از خرد بیگانه باشی بهتر ستشیوه ی شوخِ عبور از کودکی ، سرگرمی استتا به طفلان می رسی دیوانه باشی بهتر سترقص در بزمِ فنا ، پرواز تا اوجِ بقاستدورِ شمع انجمن پروانه باشی بهترستبا عیارِ عشق می سازند چون تاریخ رادر خیالِ عاشقی افسانه باشی بهتر ستهرزه خندی ، می زداید آبروی شیشه را مست اگر کردی ، لب پیمانه باشی بهتر ستشوکتِ عالی به آسانی نمی آید به دستدر زمینِ خا...
بسمه تعالیشبِ عید آمد و ساقی شرابِ نو مُهیّا کرددلِ افسرده ی ما را به یک پیمانه احیا کردخمار آلود در خمیازه پردازی ، خرامانیملبِ ما بست ساقی تا دهانِ شیشه را وا کردشبیهِ خضر از معماری عمرِ جاودان بخشیدمعمایی که با یک جرعه تعمیرِ دلِ ما کردبه شکرِ آن میِ لعلی که در زیرِ نگین دارددر و دیوارِ این میخانه را یاقوت سیما کردفسادِ کینه را از دل به آبِ زندگانی شُستبه رسمِ میهمان آمد ، درونِ سینه مأوا کردجهان را با همه ز...
بسمه تعالیمحو در آیینه شو ، همواره در اِنکار باشپرده برداری کن از خود ، محوِ آن رُخسار باشچون تهیدستی ست حرفِ پوچ مانند حبابمُهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باشدر خرابی هایِ تن تَردَست شو مانندِ سیلپای دیوار یتیمان ، دست کم معمار باشنیست ممکن ، گنج را با بی زبانی یافتنبا زبانِ نرم ، خاری در دهانِ مار باشجامه ی احرام را هرگز ، کفن بر خود نکنجای هر شب زنده داری ، در سحر بیدار باشروزگارت در سیاهی چون قلم آمد به...
بسمه تعالیوقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باشچون چشمِ شبنم در چمن با خار و گل یکرنگ باشیکرنگیِ ظاهر ترا ، ایمن کند از هر گزنددر محفلِ دیوانگان همتای بی فرهنگ باشجز دل نمی باشد مکان آن عشقِ عالمسوز راخواهی در آغوشش کنی ، تا زنده ای دلتنگ باشخالی نمانَد از گُهر ، دستی که بخشش میکنددر مهرورزی مثلِ آن خورشیدِ زرّین چنگ باشاز گوشمال آهنگ می سازد برایت آسمانبی گوشمالِ آسمان ، خنیاگرِ آهنگ باشخصمِ درون از دشمنِ ب...
بسمه تعالیدر قمارِ عشق ، با هوش و خرد بیگانه باشبر جنون زن ، بی خبر از حکمتِ فرزانه باشصرف کن عمرِ گرانِ خویش را در راهِ عشقدولت پاینده می خواهی برو دیوانه باشاز خرابی می توان بر گنجِ گوهر دست یافتبگذر از تعمیرِ خود چون سیل تا ویرانه باشسخت آید میزبان را میهمانِ زشت خویخُلق را بیرونِ دَر بگذار ، صاحب خانه باشدلخوشی های جهان کابوسِ تلخی بیش نیستنزدِ خواب آشفتگان ، شیرینیِ افسانه باشسر فرازی پشت سر دارد تر...
تصویر تو در قاب چشمانم دل انگیز استتصویر تو زیباترین لبخند پاییز استحتی درون قاب عکست باز میخندی لبخند های تلخ تو با غم گلاویز استعطر دل انگیزی که پر کرده اتاقم را بوی نجیب چادری چلوار و گل ریز استعطر نفس هایت گل بابونه ومریم آغوش گرمت بهترین درمان وتجویز استتو مطلع ناب غزل های دل انگیزیدر خواب هم حس میکنم نامت غزل خیز استمادربزرگم باغ نه یک بوستان گل داشت...
خود کلیدیبه خود آییاز بند قفس رهاییآریا ابراهیمی...
بیا تو همروزی اگر که حوصله داری بیا تو همدر سایه سار سرو و چناری بیا تو هماز کوچه باغ مهر و محبت سحرگهیدر جستجوی سیب و اناری بیا تو هماز کافه های شهر و محل بی خبر نباشبا ما به پای شام و نهاری بیا تو همدر خلسه های همدلی و دوستی اگرپابند حرف و قول و قراری بیا تو همگفتم اگر به خاطر شیدایی دلتدر گیرودار سوز و شراری بیا تو هماز کیمیای جوهره ی اصل آدمیباری اگر به فکر عیاری بیا تو هماصلا بنای سود و زیان جز فنا نبود...
نگاه کنتمام هستیم خراب میشودشراره ای مرا به کام میکشدمرا به اوج میبردمرا به دام میکشدنگاه کنتمام آسمان منپر از شهاب میشود.. برشی از شعر آفتاب می شود...
پرچین ندامتهر خزان می آید و یاد زمستان می کندکوچه را بازیچه ای از برگریزان می کندابرهای تیره را این سو و آن سو می بردبرکه ها را آشنا با اشک باران می کندانتظاری بیش از این هم نیست اما بی دلیلمیزند بر دوش این و صحبت از آن می کندخرمن بیحاصلی را شعله بر تن می کشدجلگه را همسایه ی دشت و بیابان می کندقیمت گلبوته های رفته بر تاراج رادر حراجی برده و همواره ارزان می کندبرگ و بار مانده در سرشاخه های باغ راپشت پرچین ندامت خش...
زیر مجموعه ی خودم هستممثل مجموعه ای که سخت تهی ستدر سرم فکر کاشتن دارمگرچه باغ من از درخت تهی ستعشق آهوی تیز پا شد و منببر بی حرکت پتوهایمخشمگین نیستم که تا امروزنرسیدم به آرزوهایمنرسیدن رسیدن محض استآبزی آب را نمی بیندهر که در ماه زندگی بکندرنگ مهتاب را نمی بینددوری و دوستی حکایت ماستغیر از این هرچه هست در هوس استپای احساس در میان باشدانتخاب پرنده ها قفس استوسعت کوچک رهایی را از...
دلم میخواهد از نو در بغل گیرم جوانی رابنوشم جرعه جرعه لحظه های زندگانی راقبای کهنه ی شرم و حیا را پاره بر تن تابپوشم پیکر هر نانجیب آنچنانی راببویم گل به هر دامن که بوی عاشقی داردو هی دامن زنم عشق و کلام مهربانی راغنیمت بر شمارم کمترین فرصت به هر آنیکه آه موسم پیری بسوزاند جهانی رابریزم زهر کاری کام غفلت ها که از رستمبه یغما می برد رخش و نشان پهلوانی راجوانی یار شیرینی که تکرار ملاقاتشبگیرم از ...
جناس آتشم اما، شراری در وجودم نیستپلنگی بی شر و شورم ، غزالی در حدودم نیستجوانی رفت و شوق رقصِ آتش، مرکز میداناز آن آتشفشان ، رد و نشانی غیر دودم نیستبه اقبالم،، بد و بدتر ، ندارد فرق چندانینه ققنوسم نه خاکستر، مرارت در نبودم نیستخیال سرنوشتم را، قلم زیبا نوشت اماپُرم از خنجر دنیا ،به تقدیری که سودم نیستپناه آورده دل چندی به شعر و انزوا،،امابه اوجم در سبک بالی ،،هراسی در فرودم نیستدلم را شیشه ای کردم به هر ...
دلم به بوی تو آغشته است سپیده دمانکلمات سرگردان برمی خیزند وخواب آلوده دهان مرا می جویندتا از تو سخن بگویمکجای جهان رفته اینشان قدم هایتچون دان پرندگانهمه سویی ریخته استباز نمی گردی، می دانمو شعرچون گنجشک بخارآلودیبر بام زمستانیبه پاره یخیبدل خواهد شد...
میدان ولیعصر و سر ضلع شمالییک کافه ی دنج و شبی آرام و خیالیکوپ شکلاتی و تب عشق من و تواین سردی و گرمی به تناقض شده عالیموسیقی و نورِ کم و نت های نگاهماین شاعر بیچاره شده حال به حالیآن روز گذشت و تو گذشتی و نماندیافسوس که ناممکن و نایاب و محالی!رفتی و از این خاطره ها دست کشیدیمن مانده ام و بی کسی و بی پر و بالیهر روز به یاد تو سر ضلع شمالییک قهوه ی تلخ و غم بدحالیِ فالیحالا شده پاییز و همان کافه ی خلوتمیدان ول...
تو جانم را بغل کردیو درد از جسم ِ من پَر زدعجب شوری به پا کردیسراسر شعرِ نابی که!شیما رحمانی...
تو نباشی، شعرهایم بی کَس استهر چه گویم، مهملاتی بیش نیستشورِ شعرم از تو می گیرد نشانپس بتابان نورِ خود را بی امانشیما رحمانی...
.دلم با عکس تو حالی به حالی میشودببین حال خراب من چه عالی میشود همین دل،ها !همین دل کز غم و غصه پُر استچو بیند چشم تو از غصه خالی میشود تو را میبینم و رد میشوی،در این میانغرور من دوباره دست مالی میشوددرون هفت سین،عشقِ تو را خواهم گذاشتکنار تو عجب تحویلِ سالی میشودمزن لبخند و تغلیظش مکن این عشق را بدین سان مردن من احتمالی میشودشراب از خاک هم باشد به دست تو رسدیقین دارم شرابی پرتقالی میشودهزاران عیب دارد چای او اما اگرتو...
.شبی با دلخوری قصد نمازی بی وضو کردمتمام کفرِ خود را با خدایم روبرو کردم نمودم پهن تا سجاده ام را آمدی از در نشستم رو به قبله با تو اما گفتگو کردم همیشه خواهشم بودَ از خدا خوشبختیت اما زبانم گیر کرد آنشب خودت را آرزو کردمچنان گم کرده بودم خویش را آنشب کنار توکه بعد از تو تمام شب خودم را جستجو کردمسپردی مویِ خود را تا بدستانم خودت دیدیشمردم تک تکِ مویت جنایت مو به مو کردم منَ از عشقِ پراز اما نترسیدم نگفتم نه به سینه خنجرِ ...
.دِلِ دیوانه یِ من را تو مکُن باز ملامتتو مکش پای ز کویش بخدا نیست شهامت تو معلم شدی و عاشق املا شده ام منتو ندیدی سر هر نقطه عسل ریخت کلامتتو شدی وارد خونم، بی تو من میمیرمتو مگو چاره یِ این درد فقط هست حجامتدل من وقت خداحافظیت آب شد و من دَمِ در ریختمش پایِ تو یعنی به سلامت تو زدی دست به پهلوی درختی که نیفتیدل دیوانه گمان کرد که دادی تو علامتمن و تو عهد نبستیم مگر؟عهد تو مشکنبخدا بوسه بگیری ز کَسی هست حرامت.حس...
چون دلی کز نگه بوالهوسی میگیرددلم از طرز نگاه تو بسی میگیرد همه فکرم شده وقتی که تو دلگیر شَویدلتَ از طرز نگاه چه کسی میگیرد آنچنان داسِ نبودت زده بر باغ دلم که پس از تو دلمَ از هر هرسی میگیرد شده ام شکل گلی سرخ که تنها و غمیندلش از خنده هر خار و خسی میگیرد .حسین جعفری جرجافکی...
ای کاش جای این همه دیوار و سنگآیینه بود و آب و کمی پنجرهموسیقی سکوت شب و بوی سیبیک قطعه شعر نابو کمی پنجره…برشی از شعر کلبه ی خراب و کمی پنجره قیصر امین پور...
تو همان شیشه ی عطر گل یاسی که فقط به دل حجره ی عطاری من جا داری...
در آسمان صلح و صفا ما شعله های حادثه دربر کشیده ایمبر سینه های یخ زده خنجر کشیده ایم تا پهنه های آبی دریای بی کران دور از خیال واهمه لنگر کشیده ایم چون صخره این و نعره ایام رفته رادر موجکوب ساحل باور کشیده ایم ما را حواله با شب خونین دلان نکنتا شوکران عشق تو را سر کشیده ایم پرهایمان شکسته ولی در هوای دوستدر آسمان صلح و صفا پر کشیده ایم نیلوفرانه در طلب جستجوی صبحنقشی به آستانه ی دلبر کشیده ایم در دفتر دلانه...
.برایم عشقتان چون گوهری نایاب میماندتو را هر کس که دارد تا ابد شاداب میماند چنان با درد دل کردن برای تو سبک گشتمکه جسم من از آن موقع بروی آب میمانداگر دریای چشم تو نباشد روبروی من دلم چون ماهی جامانده در مرداب میماند ببین مهتاب با چشم تو بر پا کرده رَمّالیبرایش خنده ات در حکم اُسطُرلاب میماند هجومی را که چشم مست تو آهنگ آن کردهبه جان من شبیه حمله یِ اعراب میماندتو مثل قاصدک ها بعد عاشق کردنم رفتیدل من بی تو اما تا ابد بی...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونمصید افتاده به خونمتو چسان می گذری غافل از اندوه درونم؟بی من از کوچه گذر کردی و رفتیبی من از شهر سفر کردی و رفتیقطره ای اشک درخشید بچشمان سیاهمتا خم کوچه بدنبال تو لغزید نگاهمتو ندیدینگهت هیچ نیفتاد براهی که گذشتیچون در خانه ببستم،دگر از پای نشستم،گوئیا زلزله آمد،گوئیا خانه فروریخت سر من،بی تو من در همه ی شهر غریبمبی تو کس نشنود از این دل بشکسته صداییبرنخیزد دگر از مرغک پر بسته نواییتو ه...
خاک نشین ره میخانه ام خانه خرابِ دل دیوانه امزان که به میخانه بجز یار نیست کشمکش صفحه و زنّار نیستهرچه در آنجاست بُوَد در خروش جام می و می زده و می فروشحسرت بگذشته و آینده نیست جز به ره عشق کسی بنده نیستای که به دام تو اسیرم اسیر لذت دیوانگی از من مگیربنده عشقم کن و نامم بده !خاک رهم ساز و مقامم بده!...
جا مانده است در دلِ من ردّ پای تواین است ماجرای من وماجرای توباید بَدَل شوم به قناری دراین جهانوقتی پُراست حنجره ام از صدای تویاشاخه شاخه جنگلِ آتش شوم ویاآشفته مثل دود شوم در فضای توای آنکه چادر از سرت افتاد بی هوا!آخرچگونه می رود از سر هوای تو؟هربار، باعبور تو از کوچه ها ،شده چشم تمام پنجره ها، مبتلای توباید قبول کرد که مانند جویبار جاریست در تمامی من چشمهای توای که هزار آینه ای در برابرم!چیزی به غیر از ...
گرم یادآوری یا نه،من از یادت نمی کاهم،تو را من چشم در راهم...
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود...
دوستان گویند سعدی! خیمه بر گلزار زن من گلی را دوست می دارم، که در گلزار نیست (سعدی)...
فلک به مردمِ نادان دهد زمامِ مُرادتو اهلِ فضلی و دانش ،همین گناهت بس!...
دلا خوبان دل خونین پسندنددلا خون شو که خوبان این پسندندمتاع کفر و دین بی مشتری نیستگروهی آن گروهی این پسندندبابا طاهر...
قانون گردباد بُوَد روزگار را جز خار و خس، زمانه به بالا نمی بَرد کلیم کاشانی...
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشددر دام مانده باشد صیاد رفته باشدحزین لاهیجی...
مشت می کوبم بر درپنجه می سایم بر پنجره هامن دچار خفقانم، خفقانمن به تنگ آمده ام از همه چیزبگذارید هواری بزنمآی! با شما هستماین درها را باز کنیدمن به دنبال فضایی می گردملب بامیسر کوهیدل صحراییکه در آن جا نفسی تازه کنممی خواهم فریاد بلندی بکشمکه صدایم به شما هم برسد!من هوارم را سر خواهم داد!چاره درد مرا باید این داد کنداز شما خفته ی چند!چه کسی می آید با من فریاد کند...
بگویم شعر نابی من برایتشود جانم به قربانت فدایتنماد مهربانی هستی ای دوستو من محو نگاه دلربایت.. .. بهزاد غدیری...
من دلم را مامن عشق و صفایی ساختمعشق خود را بی ریا من ساختمیک دل آکنده از مهر و صفا من ساختمدر پی معشوقه ای من در خفا میساختماز غم تنهایی ام من در خفا میسوختم،میساختمدر سرم معشوقه ای میساختمکز فراغش جون و دل میباختمدر خیالم من برایش جمله ها میساختمناگهان در یک شب غمبار دل معشوقه ای در این جهان من یافتمعشق خود را بی ریا من در راه عشقش باختممن برایش مهر بی حد و نصابی ساختمعشق خود را همچو شهد در کام او انداختمشهد این عشق زیادی...
همچون ناگهانی از هبوط بیت یک غزلممن همان شعر ناب پنهان شده در پس ازلمچو آتش عشقتکه شعله بر می افروزد غزل از گل می شکوفد گل از غزلم...