پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دوستت دارم ودانم که تویی دشمن جانم...
بسیار سخن بود، نگفتیم و گذشتیم......
این که در سینه من هست تو هستی دل نیست...
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد......
بر ما گذشت نیک و بد اما تو روزگارفکری به حال خویش کن این روزگار نیست...
دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانماز چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم...
شادمان از دل و دلدارم و راضی ز جهانم...
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببردحیف باشد که تو باشیو مرا غم ببرد...
همه با یار خوش ومن به غم یار خوشم سخت کاری ست ولیمن به همین کار خوشم...