سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کاشفقط مرگ می توانست آدمها رااز هم جدا کند ...آریا ابراهیمی...
و عشق یعنی غمی عمیق، اما بسیار عزیزآیا تو تا به حال، غمِ عزیز کسی بوده ای؟...
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
من به اندازه ی غم های دلم پیر شدم از تظاهر به جوان بودن خود سیر شدم عقل می خواست که بعد از تو جوان باشم و شادمن ولی با غمِ عشق تو زمین گیر شدم...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا را...
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیدهبر دل نزدی عشق تو راه از دیدهتقصیر ز دل بود و گناه از دیدهآه از دل و صد هزار آه از دیده...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...