بدرقه: لب هایت به گاهِ رفتن گُلِ بوسه را می جست و چشم هایت ناتمامیِ نگاهش را به نظاره نشسته بود من بودم و ابهّتِی از بهت در واپسین نگاه ناگاه ژرفای دلم تا مرز انفجار لرزید جنونی سخت تپش های قلبم را درهم پیچاند و التهاب سینه ام را...
و چه چیزی تلخ تر از این که آمده بودم بمانم و تو بدرقه ام کردی...