پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
غم عالم ز دلم بردنگاهی که دوا بود دوا...تب آتش زده بر جان مرا شست...چشمی که شفا بود شفا......
پشت پنجره رفتمبادی بخورد خاطر منبوی دلتنگی از اندوه کسی می آمدتو نگو خاطر منبار چرا تب دارد؟لعنت به خودممن همان یک نفرم!...
پدرمامشب افتاده به جانم تب یادتچه کنم...!؟...