پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زمستانیک تو میخواهدیک تو که دستانش را بشودبی هیچ دلهرهای گرفتیک تو که بشوداین خیابانهای یخ زده راگرم قدم زد...
مثلِ سالهای برفی میماند/ روزهای امروز / از زانوان /بالاتر رفته/ سالِ برفیِ سیاه/ حالا/نشسته ام/ خاطره های یخ زده را می شُمارم/ چیزی بیادم نمی آید/ تاریخ را فراموشی گرفته/نیستی/ پشتِ سر هم/ نشسته/ به آینه نگاه میکند......
بیرون بسیار سرد است اما من اینجا در خودم احساس گرمای زیادی می کنمنوعی گرما که پوستم را فرا گرفته، این حسی است که هر زمان که به تو فکر می کنم به من دست می دهد. تو احساس گرمایی هستی که بدن یخ زده من را گرم می کند...