سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بوسه بر لبهای او مستم کند همچون شرابشاد گرداند همین حال پریشان و خراب...
گویم به تو در عالمِ مستی ، همه هستیگویا که تو با این دلِ من ، عهد نبستیاز داغ تو در میکده ها ، خانه گزیدمگفتند که می خواره شدی ، باده پرستیبا زای و ببین ، حال پریشانِ دلم رابر روی دلم باز بِکش یار ، تو دستیاز بین رفیقان و رقیبان ، همه انگاربر بام دلم کفترِ عشقم ، تو نشستیگفتم که تو جلدِ دل مایی و ، ولیکناز بام دلم پَر زده ای باز ، تو جستیاینبار تو از حضرت عشقت ، طلبم کُنصدبار که دل بستم و این دل ، بشکستی...
عاشق زیبا رخی گشتم که بی حد خوشگل استبوسه ازلب چیدنش امری بغایت مشکل استسینه مالامال عشق گشته بی حد وحسابدل اسیر چشم یار و عقل من پا در گل است...