پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای آسمان!گر چه هنوز استوارم اما از سالهای بی باران با تو حرفها دارم......
جهاناستوار نمی ماندمگر با سری خمیدهبر روی شانه ی کسی کهدوستش داریم…...
همه ی دردها.همه ی اشک ها…آسمان رنگش را مدیون چشمان توستمن…این ارامش را مدیون تو هستماسمان برایم سقف نمیشود؟؟!نشود!!!زمین زیر پایم استوار نیست؟؟!نباشد!!!این ها به چه کارم می ایند؟!سرم که روی شانه ات باشد هیچ چیز نمیخواهمنه از زمین نه از زمانشانه ات بس است!...