تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم تو
دلم دیوانه بودن با تو را می خواست
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند ...
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود نمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود
تو را با غیر می بینم صدایم در نمی آید
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند
هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش