سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
حالم اونجوریه که اخوان ثالث میگه : خواهم که به خلوت کده ای از همه دور من باشم و من باشم و من باشم و من.......
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید...
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون ،ابری شود تاریکچو دیوار ایستد در پیش چشمانتنفس کاین است،پس دیگر چه داری چشم ؟ز چشم دوستان دور یا نزدیک......
هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بودمن نخواهم برد، این از یادکآتشی بودیم بر ما آب پاشیدند......
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروزکه این خون، خون ما بی خانمان هاستکه این خون، خون گرگان گرسنه ستکه این خون، خون فرزندان صحراستدرین سرما، گرسنه، زخم خورده،دویم آسیمه سر بر برف چون بادولیکن عزت آزادگی رانگهبانیم، آزادیم، آزاد......
تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم تو...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهاننفسها ابر، دلها خسته و غمگیندرختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهغبار آلوده مهر و ماهزمستان استبرشی از شعر زمستان مهدی اخوان ثالث...
اخوان ثالث :برو آنجا که تو را منتظرند...
نازم به چشم یار که تیر نگاه رابی جا هدر نکرد و به قلبم نشانه زد...
بهشت کجاست؟ ندانم، ولی یقین دانمکه جمع سبز شما کم از بهشت نباشد...
به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی تنها و تاریک خدا ماننددلم تنگ استبیا ای روشن، ای روشن تر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی هادلم تنگ است......
تا جنونفاصله ای نیستاز این جا که منم......
فراق از عمر من می کاهدای نامهربان ! رحمی...
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفتهوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،درختان اسکلتهای بلور آجینزمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،غبار آلوده مهر و ماه،زمستان است...
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..دمت گرم و سرت خوش باد !سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم .منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم...
هوا سرد است و برف آهسته باردز ابری ساکت و خاکستری رنگزمین را بارش مثقال، مثقالفرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ...
هر که آمد بار خود را بست و رفتما همان بدبخت و خوار و بی نصیبزآن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟باز می گویند : فردای دگرصبر کن تا دیگری پیدا شودکاوه ای پیدا نخواهد شد ، امیدکاشکی اسکندری پیدا شود...
ابرهای همه عالم شب و روزدر دلم می گریند ......
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنمدیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را...
چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خودنمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود...
تو را با غیر می بینمصدایم در نمی آید...
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند...
من اینجا بس دلم تنگ استو هر سازی که میبینم بدآهنگ استبیا ره توشه برداریم،قدم در راه بیبرگشت بگذاریم، ببینیم آسمان ِ «هرکجا» آیا همین رنگ است؟...
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیمگردی نستردیم و غباری نستاندیمدیدیم که در کسوت بخت آمده نوروزاز بیدلی او را ز در خانه براندیم...
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوش خبر باشی، اما، اماگرد بام و در منبی ثمر میگردیانتظار خبری نیست مرانه ز یاری نه ز دیار و دیاری باریبرو آنجا که بود چشمی و گوشی با کسبرو آنجا که تو را منتظرندقاصدک!در دل من همه کورند و کرنددست بردار ازین در وطن خویش غریبقاصد تجربههای همه تلخبا دلم میگویدکه دروغی تو، دروغکه فریبی تو، فریبقاصدک! هان، ولی... آخر... ای وایراستی آی...
هی فلانی! زندگی شاید همین باشدیک فریب ساده و کوچکآن هم از دست عزیزی که تو دنیا راجز برای او و جز با او نمیخواهی...
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفتسرها در گریبان استکسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران رانگه جز پیش پا را دید نتواندکه ره تاریک و لغزان است...
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخندشبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیهادلم تنگ است...
در گذرگاه زمانخیمه شب بازی دهربا همه تلخی و شیرینی خود می گذردعشق ها می میرندرنگ ها رنگ دگر می گیرندو فقط خاطره هاستکه چه شیرین و چه تلخدست ناخورده به جا می مانند...
دلی دارم قرار اما ندارد............
تو را با غیر میبینم ، صدایم در نمی آید..!دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید..! نشستم باده خوردم ، خون گریستم، کنجی افتادم ..تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید..!...
هر که خود داند و خدای دلشکه چه دردی ست ، در کجای دلش...
کاشکی سَر بشکَند، پا بشکند، دل نشکندسرگذشت دل شکستن بود و بَس جانکاه بود......
مسیحای جوانمرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکینهوا بس ناجوانمردانه سرد استآی...... دمت گرم و سرت خوش بادسلامم را تو پاسخ گوی در بگشا........