آه دیوانه تو آن سوی جهان هم بروی من به چشمان تو از پلک تو نزدیک ترم
دیوانه ی رویت منم من از چشم تو مدهوشم
آری تو آنکه دل طلبد آنی
آخر از حسرت دیدار تو من میمیرم عاشقی هم بخدا حد و حسابی دارد
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند ما که بر سفرهی خاصیم ، به یغما نرویم
من چون جان ، تو را به سینه فشارم تنگ
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
زِِ همه دست کشیدم که تو باشی همه ام
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من ؟
مرا هر چند می خواهی ولی در بند می خواهی رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را
گویند برو تا برود صحبتت از دل ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی
چه بی تابانه می خواهمت ای دوری ات آزمون تلخ زنده به گوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم
از سر من هوای تو ، هیچ به در نمی رود
این سر مست دو چشم سیاه توست
هیچ میدانی که من در قلب خویش نقشی از عشق تو پنهان داشتم؟
از همچون تو دلداری دل برنکشم، آری
یک روز می رسد که در آغوش گیرمت هرگز بعید نیست خدا را چه دیده ای
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان از خدا می خواهمت امشب اجابت می شوی؟
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
بیمار خنده های توام بیشتر بخند
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را