پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پدرم آدم برفی بودکه در حسرت شال و کلاهی برایمانقطره قطره آب شد...
پنج شنبه شدو مقبره ی تنگ دلم تنگ تر شد...کجایی بابا؟...
میخوام برگردمبه روزایی که بالاترین نقطه ی زمین،شونه های پدرم بود!...
پدرم وصیت کرد که عاشق نشومتو چه کردی که به گور پدرم خندیدم؟...
خدایا بهتر از بهشت چه داری برای زیر پای پدرم؟...
پدرم گاه صدا میزندم شعر سپید!بس که آشفته و رنجور و به هم ریخته ام...
پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم /شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام...
پدرم گفت که عاشق نشوی فرزندممطمئنم پدرم مثل تو را کم دیده...