روزی که مادر شوم به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست! اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی، چه قدر پوچ و بیهوده است... این خودش، شروع ِ...
همیشه باید یکی باشد که وقتی دوران گره خوردن انگشت هایتان به هم توی جیب پالتوهای زمستانی و سر گذاشتن های یواشکی روی شانه اش داخل تاکسی گذشت بیاید توی اشپزخانه و بعد از اینکه که پنج دقیقه تمام، بیخود و بی جهت به محتوای یخچال نگاه کرد با گفتن...
همیشه باید کسی باشد تا یک آهنگ را فقط به یادِ تو گوش کند و چراغ قرمزها و ترافیک هایِ شلوغترین خیابانِ شهر را به خاطرِ تو که سرت را به پشتیِ صندلی تکیه داده ای و یا از پسر بچه هایِ هشت ساله آدامس های رنگی میخری و میخندی،...
آدم وقتی چیزی رو فهمیده، دیگه نمی تونه ندونه! وقتی که فهمیدم چشم های زیبایی داری ، وقتی که فهمیدم گودی انگشتات همیشه گرمه، وقتی که فهمیدم موقع لبخند زدن چشات ریز میشه ، دیگه بعد از اون نتونستم ندونم! ... میدونی چیه ؟آدم می تونه نخواد ، می تونه...
زن هایِ عاشق مردی با قدِ بلند نمی خواهند.. مردی می خواهند که از ارتفاعِ دلتنگی شان نترسد.. زن هایِ عاشق مردی با شانه های پهن نمی خواهند.. مردی می خواهند که تویِ کلافگی ظهرها لبخند هایِ پهن بزند.. و شانه ای هم اگر هست انگشت هایِ مردانه اش باشد...
از میانِ تمام کتاب ها... لب های تو خواندنی ترند... وقتی که می گویی «دوستت دارم...»